متن ادبی

قطعه ای از بهشت

محمدعلی کعبی

قطعه ای از بهشت، باید هم این گونه باشد.

و مگر می شود قطعه ای از بهشت روی زمین باشد و شلوغ نباشد؟!

آنجا همیشه شلوغ است و چه زیباست که این حالت توفانی همیشه در سیطره ای عرفانی است. وقتی که می رسی و روبه روی ضریح می ایستی؛

وقتی که می بینی دست های قد کشیده را که به طرف ضریح می روند؛

وقتی می بینی ضریح نقطه ای شده است شبیه به مرکز یک پرگار و گویی تمام اشیا در اطراف را به طرف خود می کشد؛

وقتی می بینی حتی انگار آینه کاری ها و نقش و نگارها دوست دارند کنده شوند و به طرف ضریح بروند و حتی تمام حروف و واژه های متبرک در اطراف دوست دارند به حرکت درآیند؛

وقتی حس می کنی این مرکز ثقل منتظر آمدنت بوده است و وقتی حس می کنی، غریب طوس همچنان غریب است و تمام این آشنایان، تمام روشنایی ها، مثل وطن او نیست؛

اینجاست که چشم هایت خود به خود می جوشند و دست هایت به طرف ضریح قد می کشند؛ گویی این غریب، تمام غربا را در آغوش مهربان خود کشیده است.

حاجتت را بگویی یا نگویی مهم نیست؛

سلام که بدهی، حس می کنی آنجا وطن توست.

تنها کافی است بگویی «اَلسَّلٰامُ عَلَیک یٰا عَلِی ابْنَ مُوسَی الرِّضٰا الْمُرْتَضٰی».

اشارات

محمدعلی کعبی

شمع ها هم سینه می زنند و شعله ها شبیه دایره های عزا خم می شوند و دوباره می ایستند و سینه می زنند.

انگار امشب زهر در تمام آسمان ریخته اند که این گونه تیره گون است و عق می زند که این گونه عرق بر جبینش برق می زند که این گونه اشک آلود است و می بارد.

پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.

این فوج ها که می بینی آمده اند، در این سرما آمده اند، تنها آمده اند، پیر و جوان پیاده و سواره. آمده اند که به آغوش گرم تو پناه ببرند.

این مردمی که می بینی آمده اند، سیاه پوش و مغموم آمده اند، گویی زخمی و مسموم آمده اند، با حالتی معلوم آمده اند که گویی این حرم را از خانه های دور و نزدیک خود بیشتر دوست دارند. اینان که چون آسمان اشک می بارند.

پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.

بغض آورده ایم، درد آورده ایم، زخم آورده ایم.

شکوایه و درد دل آورده ایم.

مشکل آورده ایم، اما تا می رسیم، تا بو می کنیم، عطر حرم را، گویی هیچ نیاورده ایم و تنها آمده ایم.

که نزدیک تو باشیم که نگاهمان کنی که سلامی بدهیم.

السلام علیک...

اما همیشه بغضمان در وسط همین سلام می ترکد.

پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.

سینه زنان آمده ایم، زنجیرزنان آمده ایم، در غم امام مهربان آمده ایم، با اشک و فغان آمده ایم، از آخرالزمان آمده ایم، در پی نشان آمده ایم، پیر و جوان آمده ایم، از جمع جهان آمده ایم، تا در این شب سرد در کنار تو باشیم تا دهی پناهمان.

پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.

بپذیر مرا، ای امام رئوف!

سودابه مهیجی

اکنون مرا به پرواز بدل کن. همین اکنونِِ دلتنگی که دلم دوردست را می خواهد. دلم آسمان خانه تو. حوض حیاط، پنجره های مشرقی تو را می خواهد. اکنون معجزه کن. همین حالا که من دلم شراره آتش است. دستم التماس مقدر، چشمم منظره سیل اندوه، آرزوهایم در حسرت های بی پایان جهان درو شده. دعاهایم با دستان فروافتاده در بستر بیماری در مرگند. سلام دارم به تو ای طبیب! ای مسیحا! لحظه ای نگاهم کن. صدای شفاعتت باید در موسم بی کسی من هنگامه دلخوشی به پا کند.

من در میان تمام گریه ها به سمت دیدار تو دویده ام. من، دعاهایم خواب تو را دیده اند. من دلم آهو شده؛ آهوی دربه دری که به دنبال دام، به دنبال صیاد نگاه تو آواره عشق است. من تو را سوگند تمام خواهش ها کرده ام. نسیم اگر بر پاره های افروخته دلم می وزد، برای شعله ور شدن آتش اشتیاق تو آمده. نسیم، نازکای مهر توست که مرا در می یابد. در ناگهانِ تنهایی. باید بیایم، باید در بگشایی. بال پرواز مرا بگشایی، وگرنه مرگ مرا محتوم است وگرنه من زمین گیری نامستجابم. عذری ندارم برای خطاهای مشدد، اما گواه فراوان دارم برای سخاوت و رحمت تو. پس مرا بدان. مرا بخوان. فراخوان پرحوصله رأفت!

به کنار تو می آیم، به این برکت زار بی دریغ. در کنار توست که روزهای هفته پر بارانند. کبوتران، بالِ تا بهشت دارند. دستان مسافران، تأیید حاجات خویش است. پیرهن زائران، ادامه ملکوت است. در کنار تو نامم سلامت است، سعادت است. دلم همسایگی خداست. روحم دردهای شفاگرفته است. دلم را برهنه بر دست گرفته ام و روبه روی تو نماز شده ام. قبله را جز سوی نگاه تو نمی دانم پاسخ سؤال های آغشته به رنج را جز صدای آینه زار خانه ات نمی دانم. پاییزی که چهار فصل غزل های من است در زیارت رحیمانه تو به هم می ریزد. برگ هایی که در من فرو ریخته اند، در کنار تو به شاخساران خویش بر می گردند. تو مرا بشکوفان. تو مرا جواب باش. تو مرا در باران بهبود زندگانی حل کن. من به اعجاز اجدادی تو سخت پابندم. من به رنگ آسمان قصرت اعتقاد دارم. به گنجشک های زیارتگاه تو مؤمنم. دل خوشی منند، جاده هایی که به بادیه شرق می رسند.

چشمان تو را برای روزی در خواب دیدن بارها تمرین کرده ام. بارها گریسته ام. گیسوانم را دخیل بسته ام به تمام پنجره های این بارگاه. قبول کن نذر مرا که با مژگانم، تمام سنگفرش هایت را غبارروبی کنم. پذیرا باش اگر ناگاه دلم، روحم کبوترانه از سینه پر کشید و به گلدسته هایت روی آورد. من اگر کنار این پنجره فولاد مردم، حلالم کن. بگذار پاره پاره در گوشه و کنار حرم غبار شوم.

ضمانت چشمان تو

سودابه مهیجی

تو هستی و شده دنیا به کام آهوها

اشاره کن که بیفتند خیل صیادان

به شوق چشمانت توی دام آهوها!

تو آمدی و سپس هرچه مُشک معنا شد

که ریخت رایحه ات در مشام آهوها

زمین همیشه تو را پیش روی خود دیده

همین که خیره شده در خرام آهوها

هنوز جنگل ها ایستاده می میرند

به افتخار تو و احترام آهوها

تو یادمان دادی تا خدای معجزه را

قسم دهیم به اعجاز نام آهوها

به جز ضمانت چشمان تو جواب نداد

کسی در این دنیا به سلام آهوها

خوشا به حال همه آهوان دنیا که

فقط تو را دارند ای امام آهوها!

حرم

سودابه مهیجی

همین جا بی گمان مثل همین یک مشت فواره

به شوقت می پرم از جای و می افتم دگر باره

دهان از شکوه می بندم که درد مستجابم را

روایت می کند فریاد بی پروای نقاره

نگاهم کن که در من سرزنش های فراوانی است

به لحن خارزار جاده و فرسنگ ها خاره

حرم پر می شود از چهره بی حرفِ این غصه

حرم، یعنی غمم را خوانده ای از رنگ رخساره

حرم، یعنی همین جا تا ابد در پرسه می مانم

تمام گریه را سر می گذارم کنج دیوار

□ □ □

حرم، یعنی کسی در شهر خود سر می کند، اما

دلش در کوچه های دور مشهد مانده آواره

خبر

سودابه مهیجی

بادی آمد، بال کبوتر آورد

پیغام برای دل پر پر آورد

امضای تو بود پای آن نامه و دل

ناگاه سر از مشهد تو در آورد

نامه

رقیه ندیری

نامه ام را می گذارم باز بر دوش نسیم

راه دشوار است، بسم الله الرحمن الرحیم

نامه های من پر از پروانه اند، اما چه سود

ما همیشه پیش تو پرواز کم می آوریم

از رمیدن های آهو، ترس و تک افتادگی

بغض هایم را بخوان از چشم های یاکریم

چیست تکلیف کسی که در خودش زندانی است

او که دور افتاده از فیض صراط مستقیم

خانه تو زادگاه ابرهای بی قرار

خانه تو زادگاه آفتاب است از قدیم

خسته ام، زن های طالع بین مشهد شاهدند

پیله کرده غصه در چشمانم، اما بگذریم

داستان

پناه آوردن گنجشک

انتخاب: فاطمه عسگری

سلیمان جعفری می گوید: «با حضرت رضا علیه السلام در باغی بودیم. ناگاه گنجشکی آمد و نزد آن حضرت صیحه زد. هر چه توان داشت، فریاد کشید و اظهار پریشانی کرد. امام به من فرمود: آیا می دانی این گنجشک چه می گوید؟ گفتم: نه، خدا و رسول خدا و فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله داناترند. فرمودند: به من می گوید: ماری به کنار لانه ام آمده و می خواهد بچه هایم را بخورد. به داد من برسید. این چوب را بگیر و کنار لانه اش برو و آن مار را بکش. برخاستم و چوبی برداشتم و وارد خانه شدم. ناگاه ماری را دیدم که درون خانه حرکت می کند. آن مار را کشتم و آن بچه گنجشک را از آسیب مار حفظ کردم». (اربلی، 1381: ج 3: 140)

عاقبت برمکیان

روایت است در سالی که هارون الرشید برای انجام حج رفته بود، امام رضا علیه السلام نیز از مدینه به قصد حج بیرون شد. چون به کوهی رسید که در سمت چپ راه است و نامش «فارغ» بود، نگاهی به آن کوه کرد و فرمود: «کسی که در فارغ ساختمان می سازد و آن را ویران می کند، قطعه قطعه خواهد شد.» ما [که همراه آن جناب بودیم] معنای این سخن را نفهمیدیم. چون هارون به آن کوه رسید، در آن جا فرود آمد. جعفر بن یحیی (برمکی) از آن کوه بالا رفت و دستور داد برای او در آن جا [اتاق و] مجلسی بسازند. چون جعفر از مکه برگشت، بالای آن کوه رفت و دستور داد آن را ویران کنند. چون به عراق بازگشت، [ورق برگشت و برمکیان مغضوب شدند و هارون نابودشان کرد. جعفر نیز] تکه تکه شد. (شیخ مفید، ترجمه: رسولی محلاتی، 1378: ج 2: 249)

برکت لباس امام رضا علیه السلام

وقتی «دِعبل خُزاعی»، شاعر متعهد و آگاه، قصیده شورانگیز خود را در حضور امام رضا علیه السلام خواند، لباسی از آن حضرت برای تبرک خواست. امام رضا علیه السلام نیز یکی از لباس هایش را به او داد. وقتی دِعبلِ از خراسان به وطن خود شوش برگشت، کنیزی داشت که بسیار به او علاقه مند بود. دید زخم جان کاهی در چشم هایش پدید آمده است. پزشکان پس از معاینه چشم کنیز چنین نظر دادند: «در مورد چشم راست او، ما قادر به معالجه نیستیم و راهی برای بهبود آن نمی یابیم. در مورد چشم چپ او، به درمان می پردازیم و امیدواریم سلامتی خود را باز یابد».

دِعبِل از این پیش آمد، سخت ناراحت شد و بسیار گریست. سپس به یاد باقی مانده لباس امام رضا علیه السلام افتاد که نزدش بود؛ چون قسمت دیگری از آن را مردم «قم» از او گرفته بودند. آن لباس را به چشم کنیز کشید و چشم او را با قسمتی از باقی مانده لباس، در اول شب بست. وقتی صبح شد و دستمال را باز کرد، دید چشمش خوب شده است. به برکت وجود حضرت رضا علیه السلام، چشم کنیز بهتر شد. (قمی، 1414: ج 1: 448)

حاجت روایی

«ابراهیم بن موسی» روایت کرده است: «من به حضرت رضا علیه السلام درباره چیزی که از او خواسته بودم، اصرار و پافشاری می کردم [که زودتر حاجت روایم سازد] و آن جناب هر بار به من وعده می داد. روزی حضرت به استقبال والی مدینه بیرون آمد و من نیز همراهش بودم. پس از مدتی، نزدیک قصر فلان رسید و در آنجا زیر چند درختی که بود، پیاده شد. من نیز با او پیاده شدم و شخص دیگری با ما نبود. گفتم: قربانت شوم. این عید رسید و به خدا سوگند، من یک درهم، بلکه کمتر از آن نیز ندارم! حضرت با تازیانه اش، زمین را به سختی خراش داد. آن گاه به زمین دست زد و شمشِ طلایی درآورد و فرمود: از این بهره مند شو و آنچه دیدی، پنهان دار». (شیخ مفید، ترجمه: رسولی محلاتی، 1378: ج 2: 249)

قبر امام رضا علیه السلام پناهگاه همگان

«محمد بن حبان تمیمی بُستی»، فقیه، رجالی و یکی از پیشوایان بزرگ اهل سنت، در کتاب معتبرش به نام الثقات، برکات بارگاه شریف امام رضا علیه السلام و توسل خود را به آن آرامگاه ارجمند، چنین بیان کرده است: «بارها قبرش را زیارت کرده ام و در ایام اقامتم در طوس، هر مشکلی برایم پیش آمد، کنار قبر علی بن موسی الرضا علیه السلام، که درود خدا بر او و جدّش باد ـ مشرف می شدم. آن را زیارت می کردم و از خدا می خواستم مشکل را رفع کند. بی استثنا هم پاسخ می شنیدم و آن سختی از من برطرف می شد. این چیزی است که بارها آن را آزموده و همواره چنین یافته ام. خداوند ما را بر محبت مصطفی صلی الله علیه و آله و دودمانش که درود خدا بر او و آنان باد، بمیراند». (تمیمی بستی، 1353: ج 8: 457)

نجات بخشی توسل به حضرت امام رضا علیه السلام

«ابوبکر حَمّامی» که در نیشابور از اصحاب حدیث بود، می گوید: «بعضی از مردم مالی را به من امانت دادند و من آن را در جایی دفن کردم، ولی جای دفن را فراموش کردم. پس از مدتی صاحب امانت آمد و امانتش را از من خواست. من هم جای دفنش را نمی دانستم. حیران و نگران بودم و صاحب امانت هم مرا به تصرف در امانت متهم کرد. اندوهگین و ناراحت از خانه بیرون آمدم. گروهی از مردم را دیدم که قصد زیارت حضرت امام رضا علیه السلام را دارند. با آنان به سوی مشهد رفتم. امام هشتم را زیارت کردم و در آن جا از خدا خواستم که جای امانت را به من بنمایاند. چنان که شخص به خواب رفته، چیزی در خواب می بیند، در خواب دیدم شخصی نزد من آمد و گفت: ودیعه را در فلان موضع دفن کرده ای. نزد صاحب ودیعه برگشتم و او را به همان موضع راهنمایی کردم، در حالی که خوابم را باور نداشتم. صاحب امانت به همان جا رفت و امانتش را با مُهر صاحبش بیرون آورد. او پس از آن، این ماجرا را برای مردم می گفت و همواره آنان را به زیارت آن مشهد شریف تشویق می کرد». (مجلسی، 1403 ه‍. ق، ج 49، 327)